تصویر هدر بخش پست‌ها

𝖆𝖓𝖎𝖒𝖊

خوش اومدی🤍

𝒩𝒶𝓉𝒶𝓈𝒽𝒶 𝒶𝓃𝒹 𝒩𝓎𝓊𝓈𝒽𝒶 پارت 10

𝒩𝒶𝓉𝒶𝓈𝒽𝒶 𝒶𝓃𝒹 𝒩𝓎𝓊𝓈𝒽𝒶 پارت 10

| 𝐸𝐿𝐻𝒜𝑀

❣️❣️❣️

 

نیوشا_بابا باز شروع نکن ، غلط کردم ..

_اا باشه بابا چرا میزنی من که چیزی نگفتم ..

نیوشا_ ببخشید سردار میشه به خدمتکارتون بگید به ما یه جفت دمپایی بدن اخه

کفش پامون نبوده حسابی کف پامون چرک و چپله ، می ترسم سالن به این تمیزی لک

بیفته ...

سردار با لبخند_من افتخار می کنم جای پای شما روی سرامیک سالن خانه ام

بنشیند .

نیوشا زیر لب گفت _اره جون خودت ببینم اگه قرار بود خودت اینجا رو بسابی تا

اینجوری برق بزنه همین قدر افتخار می کردی ..

سردار _چیزی گفتید ؟

نیوشا_میگم شرمنده می کنید . ولی اگه زحمتی نیست با دمپایی راحت تریم .

سردار _ حتما ، الان می گویم برایتان بیاورند .

ونوس و هاکان دست تو دست بدون توجه به ما همراه سردار به سمت سالن دیگه

رفتند .

سرهنگ _ ما میریم تو سالن بغلی ، اگه خواستید بیاید ، اگه نه برید استراحت کنید .

_ممنون سرهنگ ، من که خیلی خستم ، میرم استراحت کنم ، نیوشا رو نمیدونم .

نیوشا در حالی که سعی میکرد به سرهنگ نگاه نکنه گفت

_منم خستم ، فقط بگید کجا می تونیم استراحت کنیم .

سرهنگ_الان به سردار میگم خدمتکارش رو بفرسته تا راهنماییتون کنه .

_ممنون

سرهنگ_پس فعلا .

بعد از چند دقیقه دختری ریز نقش برامون دمپایی اورد و ما رو برد طبقه بالا و در

اتاقی رو باز کرد .

_بفرمایید استراحت کنید . اگر به چیزی احتیاج

پیدا کردید بالای تخت زنگی هست ، بزنید من سریع می ایم ...

نیوشا_ممنون .

_عجب اتاقی نیوشا ، پنجره اش رو به باغه ، خوبه تختشم دو نفره ست

سرویس بهداشتیشم که کامل ...

نیوشا پکر گفت_ اره ، اتاق باحالیه .

 _نبینم نیو بی حال باشه. چته گلم؟

نیوشا _میخوام برم حمام ، میای؟ بیا یکم ماساژم بده تنم له و لورده ست .

نمیدونم چش شده ، بد حالش گرفته بود

_اره بریم ، منم عضله هام حسابی گرفته ..

بعد از دو سه ساعت از حموم اومدیم بیرون .

نیوشا_اخی ، روحمون تازه شد ، حالا اگه گفتی چی می چسبه؟ .

_چی؟

نیوشا_یه سینی پر غذا

_اره ، منم دارم ضعف می کنم بزار زنگ بزنم این دختره بیاد .

دختره اومد ، وقتی بهش گفتیم

گفت میز شام امادست ، تازه میخواسته بیاد صدامون کنه .

_وای نه من اصلا حوصله پایین رفتن ندارم .

نیوشا_منم .

_میشه یه لطفی کنی ، از طرف ما از بقیه عذر خواهی کن و غذامون رو بیار همین جا

بخوریم .

دختر کمی من و من کرد

نیوشا_ ببین ما تازه از حمام اومدیم ، لباسم نداریم ، توقع که نداری با این حوله

ها بریم سر میز ...

دختر _چه دوست دارید برایتان بیاورم .

نیوشا_ هر چی می خواد باشه ، فقط سیر بشیم .

دختر رفت و ربع ساعت بعد با سینی پر از مرغ و ماهی و خلاصه چند مدل خوراک

دیگه برگشت.

دختر _چیز دیگری نمی خواهید ؟

_نه عزیزم

در اتاق باز شد و دختر دیگه ای اومد داخل ، همراهش یه چوب لباسی ریلی پر از لباس

راحتی و مجلسی بود .

دختر _اینها را سردار فرستادند .

نیوشا_دستشون درد نکنه ، از طرف ما تشکر کنید .

با رفتن دخترا عین قحطی زده ها شروع کردیم به خوردن ، تا اونجایی که دیگه نفسمون

بالا نمیومد .

_وای دیگه نا ندارم ، نیو ، جون من یه لباس بده بپوشم ، بخوابم

نیوشا _زرنگی ؟ ، منم مثل تو نا ندارم . تو برو .

_نیو

نیوشا _ناتا

_نیو ، نیو

نیوشا _ناتا ، ناتا

اخر خودم مجبور شدم بلند شم .

اوه ببین چه لباسایی هم واسمون فرستاده .

لباس خوابا رو ،

یه لباس خواب توری به رنگ سرخابی پوشیدم ،

واسه نیوشام یه ابی زنگاریش رو پرت کردم .

نیوشا_چه خوش سلیقه هم هست این سردار .. خاک تو سرت ناتاشا میگم بیا قید این

هاکان و علی بی خاصیت رو بزنیم ، صیغه ی این سردار شیم .

هم جای شوهرمون میشه هم بابای بی عاطفمون ...

بالشت رو تخت رو با خنده پرت کردم سمتش .

_گم شو دیوونه ..

نیوشا_خاک تو گورت ، لیاقت نداری

_ارزونی خودت

نیوشا_

باشه ، خودم تنها صیغه اش میشم ، ولی بعد پشیمون نشی ...

_بگیر بکپ که دارم از خواب میمیرم ...

این قدر خسته بودیم که تا سرمون رو گذاشتیم رو بالشت خوابمون برد .

_ناتاشا ، ناتا ، ااااا بلند شو دیگه چقدر میخوابی غروب شد .

_هان ، چته بابا ، بزار بخوابم ، خستم به خدا

نیوشا_بابا الان مهمونی شروع میشه بلند شو که کلی کار داریم . دد پاشو دیگه

پتو رو از سرم کشید ، سرمو کردم زیر بالشتم ، یهو شروع کرد به قلقلک دادن ...

نیوشا_پا میشی یا نه ؟

_وای نه ، نیو ، ولم کن ، خواهش ، الان پا میشم ، ببین ، بلند شدم .

دستمو کشید و برد تو حمام و بی هوا انداختتم تو وان

_وااااااااااااییییییییییی ، چیکار می کنی دیوونه ؟

نیوشا_خواب از سرت پرید ؟ حالا زود دوش بگیر و بیا یه چیزی کوفت کن تا بیام

موهاتو درست کنم . وقت نداریم

خیلی خوابم میومد ، اما با هر جون کندنی بود دوش گرفتم و اومدم بیرون . از بس

دیشب پر خوری کرده بودیم ، هنوزم سیر بودم .

نیوشا جلو اینه نشسته بود و خانم نسبتا پیری داشت موهاشو درست می کرد .

خدای من ، خیلی ناز شده بود . موهای خرماییش رو فر کرده بود و به صورت کج از بغل صورت

ابشار گون ، رها کرده بود . غنچه های گل مریم طرف دیگه موهاش مانند تاجی جلوه

ای خاص به اون بخشیده بود ،

ارایش صورتشم خیلی ملیح و خواستنی بود .

نیوشا_ قربون دستت زلیخا خانم ، خواهرمم عین خودم درست کن . کپی ، کپی ..

زلیخا_روی دو تا تخم چشمانم خانم جان .

نیوشا_ناتا ، بجب که کلی کار داریم . رفت سمت لباسا. منم زیر دست زلیخا .

معلوم بود ارایشگر ماهریه .

از تو اینه دیدم نیوشا لباس شبی به رنگ زمرد به تن کرد .

یکم لباسش باز بود ، روی شونه های ظریف و سفیدش دو بند نازک لباس خود نمایی

می کرد .

یقه لباس با سگک نگین دار بزرگی روی سینه اش جمع شده بود

لباس از زیر سینه نیمه کلوش میشد و تا رو زمین ادامه داشت .

باورم نمیشد این فرشته خواستنی نیوشای من باشه ...

کارم که تموم شد نیوشا عین همون لباس و داد دستم گفت بپوش .

_اا نیو باز مثل هم بپوشیم .

نیوشا_ امشب و حتما باید عین هم بپوشیم . باید همه نظرا به سمتمون جلب بشه

..اون شب تو ماموریت که اصلا کسی ما رو ندید . امشب باید تلافی کنیم ..

تو ایینه به خودمون نگاهی انداختیم ، اصلا نمیشد از هم تشخیصمون داد .

نیوشا_خیلی خواستنی شدی عزیزم

_تو هم گلم .

صندلای پاشنه بلند زمردی رو به پا کردیم و شالای حریر رو انداختیم رو شونه هامون

و دست تو دست هم از اتاق بیرون اومدیم .

_نیوشا من میترسم .. اگه یکی ما رو با این سر و وضع بشناسه چی ؟

اگه به بابامون بگن دختراتون رو فلان جا با وضع فلان جور دیدیم چی ؟

نیوشا _اخه کی ما رو میشناسه اینجا ؟ ، بعدم برن بگن . مثلا بابا میخواد چیکارمون کنه ؟ .

فعلا که دستش از ما کوتاهه ...

فکر الکی نکن ، بیا بریم ، الان میبینی اینقدر دختر ل.خ.ت.ی پختی اینجا هست که ما

باحجابش به حساب میایم ...

_اوه ببین چه خبره ، کی وقت کردن این همه ادم رو دعوت کنن .

نیوشا_ عزیزم ، عصر تکنولوژیه ، با فشار یه دکمه دنیا رو میتونی منفجر کنی ، دعوت

گیری که سهله .

_اوکی خانم فیلسوف . حالا نگفتی بالاخره نقشه ات واسه امشب چیه ؟

نیوشا باز لبخند مرموزی زد

_اولین قدم رو برداشتیم

_کی برداشتیم ؟

نیوشا چپکی نگام کرد

_گاگول ، همین سر و وضع خوشگلمون اولین قدم بود .

_اهان ، حالا گرفتم ، خب ، قدم بعدی چیه؟

نیوشا_ وقتی دیدیشون ، وانمود میکنی چی ؟ندیدیشون .

_واسه چی؟

نیوشا _ ناتا واقعا اسکل شدی یا بودی من خبر نداشتم ؟.

_خفه ، باز پرو شدی؟ اصلا برو گمشو ، نمیخواد نقشه مسخرت رو بگی ...

نیوشا_ خوب خره سوال الکی میپرسی .تو هنوز نمیدونی وقتی میخوای مردی رو 

جذب خودت کنی باید نسبت بهش بی تفاوت باشی ؟

_خوب اینو از اول بگو .

نیوشا_ خوب پس خداروشکر گرفتی چی شد ؟

_اره ، بریم

تا اومدیم از پله ها بیایم پایین ، کنار عده ای ونوس رو دیدم که دست انداخته بود دور 

بازوی هاکان و با صدای بلند قهقه میزد .

لباس نیم وجبی از حریر سفید پوشیده بود که 

حتی خط ش.ر.ت.ش.م توش معلوم بود . اما صورتش با اون چشمای ابی و موی بور و بلند

دل هر مردی رو می لرزوند .

چندتا پله که اومدیم پایین ، تمام نگاه ها به سمتمون جلب شد .

داشتم همینطور نگاشون میکردم و همراه نیو پایین میومدم که نگاه هاکان غافلگیرم

کرد .

سرم و به نشونه ی سلام کمی پایین اوردم اما هاکان بی تفاوت صورتش رو ازم برگردوند

نیوشا_ مثلا قرار شد محل سگ بهش نزاری ، 

خاک تو سرت ، کنف شدی؟

از عصبانیت اخمام رفت تو هم .

نیوشا_ بازکن اون سگرمه هاتو ، نذار بفهمه حالت رو گرفته . سرتو بگیر بالا و محکم و

بی تفاوت همرام بیا .

سعی کردم حرف نیوشا رو گوش کنم .

سرهنگ هم کنار دختر دیگه ای ایستاده بود و خوش و بش میکرد . اصلا حواسش به ما نبود .

_اینو ، از سرهنگ دیگه توقع نداشتم .

نیوشا_ اونم اب گیرش نیومده بود وگرنه شناگر قهاریه عزیزم .

نیوشا دستمو کشید و با خودش به سمت یه عده از پسرا که الحق چیزی از هاکان و 

سرهنگ کم نداشتن برد .

یکی از پسرا تا ما رو دید دست یکی دیگه رو گرفت و با لبخند به سمتمون اومد و رو به بقیه 

گفت 

_به به ببینید کیا دارن میان ؛ دوقلوهای افسانه ای تیمسار نادری .

اینو گفت و من چشام چهار تا شد .

رو به نیوشا گفتم این دیگه کیه ؟ از کجا ما رو میشناسه ؟ .

نیوشا_نمیدونم ، اما هر کی هست خوب موقعی اومده . ببین هاکان چطور زوم کرده 

رومون .

پسرا دستاشون رو به نشانه ی ادب جلو اوردن .

سرهنگ فرزام بهاری هستم.

منم سرهنگ پرهام بهاری هستم

فرزام _ ما پسر عمو هستیم مدت 5 ساله از ایران اومدیم اینجا واسه عملیاتای

چریکی...

دستاشونو با اکراه فشردیم

 _ناتاشا هستم

نیوشا_ منم نیوشا

فرزام _ خیلی خوشحالم از نزدیک میبینیمتون.

نیوشا_ از کجا اینقدر مطمئن گفتید ما دخترای تیمسار نادری هستیم؟

پرهام _از اونجا که ارتش ایران فقط یه جفت دوقلو اعزام کرده افغانستان اونم

شمایید .

_مگه تو افغانستان دو قلو پیدا نمیشه؟شاید ما کسای دیگه بودیم.

فرزام لبخندی زد_ چرا پیدا میشه اما نه از نوع ستوانش و نه اینقدر زیبا و شبیه به

هم...

نیوشا با لبخند_ نظر لطفتونه

چه زبونی میریخت این فرزام .

پرهام _در ظمن ما تو عملیات نجات بودیم و شما رو دیدم ،واقعا افتخار میکنیم که در

رکاب افراد زبده وماهری مثل شما داریم انجام وظیفه میکنیم.

 _اا چه جالب کجا ما رو دیدید؟

فرزام _من همون گارسونی بودم که بهتون مشروب تعارف کرد. ...البته نمیدونم

کدومتون بودید

. باید بگم الحق تو بازیگری هم استادید

_اااا اون شما بودید . دیگه دارید با تعریفاتون خجالت زدمون میکنید.

فرزام _پس شما بودید ناتاشا خانم .من اهل تعارف نیستم حقیقت و میگم.

اهنگ ملایمی فضای سالن و در بر گرفت چراغا کم نور شدند .

سردار و زنش و هاکان و ونوس ...وچند تای دیگه دو به دو شروع به رقص کردند.

پرهام رو به نیوشا_ به بنده افتخار یه دور رقص میدید؟ 

نیوشاهمونطور که دست پرهامو میگرفت نگاهی به سمت سرهنگ انداخت که هنوز 

مشغول صحبت بود و گفت

_فکر نمیکردم مردای ارتشی ما هم از این کارا بلد باشند.

فرزام_اختیار دارید ما از نسلای متعادل امروزیم نه خشک مذهبای دیروز 

ناتاشا خانم شمام به بنده افتخار میدید .

_والا چی بگم من اصلا از این جور رقصا بلد نیستم. برعکس نیوشا.

نگاهم به سمت نیوشا وپرهام که خیلی هماهنگ و زیبا میرقصیدن کشیده شد.

فرزام _ کاری نداره که دستتونو بدید به من هر کاری گفتم انجام بدید .

نگاهم به نگاه هاکان که داشت با ونوس میچرخید گره خورد .

یکی از دستامو به دستش دادم ، دست دیگه اشو پشت کمرم گذاشت.

فرزام_ حاضرید

_بهتره از خیرش بگذرید میترسم اشتباه کنم ابروتون بره.

فرزام لبخندی زد طوری که دندونای ردیف و سفیدش نمایان شد.

_ابروی من فدای سرتون شما رقص یاد بگیر 

چه راحت و خودمونی شده بود این فرزام.

نگاه دقیق تری بهش انداختم .پسر جذابی بود چشم و ابروی مشکی ،پوست افتاب

سوخته که جذابترش کرده بود ،موهای لختشم با هر حرکت روی پیشونی کشیده اش

میریخت..

فرزام_ حاضرید ؟

با سر جواب دادم

فرزام_ هر کدوم از پاهامو بردم عقب شما همون پا رو بیار جلو خوب ببینید ریتمش

اینجوریه

یک ،دو، سه.... یک ،دو، سه....

اهان ،افرین معلومه استعداد رقصم دارید

حاال همراه من بچرخید ..

اومد بچرخه یهو پاشو لگد کردم.

 _وای ببخشید.

فرزام_ اشکالی نداره دوباره امتحان کن ..نترس...

خالصه بعد از چند تا دور و لگد کردن پای فرزام بدبخت ریتم رقص اومد تو دستم...

فرزام_ دیدی کاری نداشت؟

بالبخند گفتم

 _استاد ماهری داشتم .وگرنه زیادم اسون نبود...

فرزام _ اختیار دارید

نیوشا از دور چشمکی برام فرستاد و به سمتی اشاره کرد

تو چرخ زدن بودیم که چشمم افتاد به هاکان که گوشه ای ایستاده ،لیوانی تو دستش

بود و با حال عجیبی نگام میکرد ...

از هولم باز پای فرزامو له کردم

_وای معذرت

فرزام_ اشکالی نداره ناتاشا جان...

فرزام_میشه یه سوال بپرسم؟

 _البته ، خواهش میکنم

فرزام_ چند سالتونه؟ البته اگه دوست ندارید جوابمو ندید.میدونم خانوما رو سن

حساسن .

_نه مشکلی نیست ، من 25 سالمه ،شما چی؟

فرزام _منم 32 سال . نامزد یا دوست پسری چیزی ؟...

_نه اصلا، آخه کدوم پسر عاقلی میاد سمت دخترای ارتشی...

فرزام_ دلشونم بخواد ...ولی خوشم میاد خیلی رک و راست صحبت میکند من واقعا

از دخترایی که طاقچه بالا میزارن بدم میاد ،

همونطور که میچرخیدیم یهو خوردم به یکی  برگشتم ، هاکان با چشمای عصبی

ایستاده بود.

هاکان_ خوبید سرهنگ بهاری ؟

فرزام _ بله شما چی سردار هاکان؟

هاکان_ منم خوبم ، اگه اجازه بدید میخواستم ستوانمو ازتون قرض بگیرم.

فرزام ناراضی دستمو ول میکرد گفت_ بله ،حتما.

ستوان نادری خیلی از اشناییتون خوشحال شدم

 _منم سرهنگ فرزام.

سرخورده به سمت بیرون ویلا رفت.

سریع نگاهی به اطراف انداختم ؛ بلکه نیوشا رو ببینم.

هاکان_ ستوان نادری میشه مارو هم از این تن و بدن مستفیض کنید.

کثافت باز میخواست منو عصبانی کنه.

با ارامش گفتم

 _فکر کنم به اندازه کافی از تن و بدن ونوس جون مستفیض شدید.

هاکان _نترس من مثل اون فرزام نیستم اونقدرظرفیتم بالاست که صد تا جوجه پنبه

ای مثل تو رو یه جا قورت میدم .

 _مواظب باشید شاید بعضی از این جوجه ها تیغ داشته باشندو تو گلوتون گیر کنن.

نیوشا رو دیدم که کنار سرهنگ و پرهام بود اما با قیافه بی تفاوت دست تو دست

پرهام رفت بیرون ویلا ، اومدم برم سمتشون که یهو هاکان دستمو گرفت و طوری

کشید که یه دور ،دور خودم چرخیدمو افتادم تو بغلش،

هاکان _ مواظب تیغ هاتم هستم جوجه تیغی .

بی معطلی شروع کرد به چرخ زدن ، منو به سمت خلوت سالن کشوند...

 _ولم کنید . دلم نمیخواد با ادمی مثل شما همکلام بشم چه برسه به رقصیدن  ...

چنان منو به خودش چسبوند و به دستم فشار اورد که صدای خرد شدن استخونام تو

گوشم پیچید...

_آیییییی

هاکان_ چطور دوست داشتی با اون مردک زبون باز قر بدی،چی میگفت در گوشت که

یه لحظه هم نیشت بسته نمیشد؟

با صدایی که از درد میلرزید گفتم

_به شما هیچ ربطی نداره.شما چیکاره من میشید؟ به چه حقی از من باز خواست

میکنید ؟

هاکان_ من مافوقتم وهمه کاره

_فکر نکنم اینجا پادگان باشه، پس الانم زیر دستتون نیستم که هر جور دوست

دارید باهام رفتار کنید.

دستمو ول کنید بزارید برم.

هاکان_ همه جا واسه من مثل پادگان میمونه الانم من مافوقتم و تو هم ستوان زیر

دستم پس هر چی میگم بی چون وچرا باید اجرا کنی.

 _توهم زدی، ولم کن وگرنه ..وگرنه....

 _ولت نکنم چیکار میکنی جوجه ؟ با تیغای نداشتت جیزم میکنی؟

نفسم داشت بند میومد ، دستش رو کمرم عین کوره داشت تنمو ذوب میکرد ،گرمی

نفساش رو صورت و گردنم کلافم کرده بود...

نه ناتاشا نباید تسلیم شی . هرگز... .

وگرنه براش میشی مثل بقیه...

پاشنه کفشمو گذاشتم روانگشتای پاشو با همه قدرتم فشار دادم . خودت خواستی...

_اینم از تیغ یه جوجه تیغی نوش جونتون...

صورتش از درد فشرده و دستش از کمرم شل شد سریع از تو بغلش اومدم بیرون اما

هنوز دستم تو دستش بود

هاکان _ زورت همین قدر بود جوجه .

چنگ انداختم رو دستش طوری که کنده شدن پوستش رو زیر ناخنام حس کردم با

خشم دستمو پس زد و گفت

 _وحشییییی

از چشاش اتیش میبارید

 _اخی دردت گرفت سردار جون؟ نوش جونت .

هاکان _ خودم یکی یکی تیغاتو میکنم...

 _واییی ترسیدم...

تو این هین و وین صدای ونوس و شنیدم

_ااا هاکان جون اینجایی؟ همه جا رو دنبالت گشتم ... بیا بریم به دوستم معرفیت کنم

اومده ،همونی که دربارش ازم پرسیدی عزیزم...

موندن  دیگه جایز نبود با پوزخند نگاهی بهش انداختم وسریع به سمت بیرون رفتم تا

نیوشا رو پیدا کنم...

هوای خنک بیرون کمی از التهاب و خشمم کم کرد .

دختر باز عوضی . حالا دیگه مطمئن شدم

خاک تو سر من که عاشق همچین مردی شدم...

نیوشا رو گوشه ای خلوت در کنار پرهام دیدم.

وای خاک به گورت نیو نگاه نگاه...گذاشت پرهام گونه اشو ب.ب.و.س.ه...

رفتم طرفش که یه چیزی بهش بگم .نمیدونم یهو سرهنگ از کجا پیداش شد با خشم

و غضب پرهامو هل داد عقب و دست نیوشا رو گرفت و کشون کشون همراه خودش

برد سمت پشت ویلا..

پرهام عین ماست وایساده بود، بقیه هم انگار نه انگار ،دوییدم پشت سرشون ،ترسیده

بودم ،تا حالا هیچ وقت سرهنگ و اینطورعصبانی ندیده بودم ... نکنه بلایی سر نیوشا بیاره...

اااااه با این صندلا هم که نمیشد مثل ادم دویید...

وایسادم ببینم کدوم طرفی رفتن ،

اهان اوناهاشون...

داشت نیوشا رو به سمت درختای بلند ته ویلا میبرد ،یهو تو تاریکی محو شدند ...

کجا داشت میبردش صندل واز پام در اوردم و به سرعت

دوییدم...

خدای من سرهنگ چنان کشیده ای زد تو صورت نیو که صداش تو سکوت اونجا

پیچید.

کثافت ، دست رو خواهر من بلند میکنی؟ الان به حسابت میرسم..

تا اومدم برم سمتشون که یهو

نیوشارو که به حالت قهر داشت برمیگشت و محکم تو اغوشش گرفت و چنان...

 

سرم پایین بود و با قدمای تند رو چمنای مرطوب راه میرفتم که محکم خوردم به

چیزی وافتادم رو زمین...

 _اخ سرم این چی بود دیگه .؟

سرمو بلند کردم دیدم تیر چراغ برق وسط چمناست.

اااههه حتی تا این تیرکم میخواد حال منو بگیره.

بلند شدم ، باید یه جوری عطشمو خاموش میکردم...

چشمم افتاد به میز وسط محوطه که روش پر از نوشیدنی بود.

رفتم سمتش دیدم گارسون از همون نوشیدنی که من تو ماموریت خوردم داره میریزه تو گیالسا.

بی توجه بهش بطری نوشیدنی و گیلاسی برداشتم و به سمت حوضچه پر اب اون طرف

ویلا رفتم.

لبه حوض نشستم ،دامنم رو زدم بالا و پاهای گر گرفتمو به دست اب خنک حوضچه

سپردم .بطری رو برداشتمو جرعه جرعه شربتو دادم بالا اونقدر شیرین وگوارا بود که

نفهمیدم چطور نصفشو خالی کردم

یه حال عجیبی شده بودم ، سرم سنگین بود ، اروم نوشیدنیمو میخوردم دیدم اشکام

خود به خود از چشمام سرازیر شدن.

نمیدونم چه مرگم شده بود دلم میخواست از ته دل زار بزنم.

 _ناتاشا خانم، حالتون خوبه؟ چرا گریه میکنید ؟

سرمو بالا اوردم ، فرزام بود . چه قیافش خواستنی شده بود .بی اختیار لبخند رو لبام

نشست.

 _به سسلللامم سرهههنگ ، دوستت کججججاست؟

فرزام_ پرهامو میگید؟

_اره دیییگه ،ازززززززز طرففف منننن ،بهششش بگگووو خیلیییی بی غییرتتی.

خواااههرمممموو بببوووسس میکنننیییی بعد که بباایید اازشش دفاااععع کنی

،ععییین ماااستتت وااا میدییییییی.

 _پرهام همه چیو برام گفت. نیوشا خانم حالش خوبه ؟ کجاست؟ سرهنگ که ...؟

 _اارهه خوبه اازززززززز منن بههتره.

اروم کنارم اومد و بطری نوشیدنی رو از دستم گرفت.

فرزام _ چیکار کردی با خودت ؟ این همه مشروب و خودت تنهایی خوردی؟

 _مشششررووب؟ بابا ایییین شرببته.بخوور ببییین شیرییییینننه.

فرزام_ عزیزم اینم یه نوع مشروبه ، بهش میگن شامپاین .

_حالا ههرچی امااااا خخخییللییی خوش ططععمهه . بده مییخوام باااززم.

بازومو گرفت و سعی کرد بلندم کنه.

اما بازومو از دستش کشیدم

_وللللمممم کننن .منننن ممسسست نیستم .

فرزام _ باشه ، حالا بلند شو سرما میخوریا .

 _دلم میخخخخخخخواد سرررررما بخخورم . راحتتتم بزار.

 _چی شده ؟

فرزام_ سردار هاکان، راستش انگار ستوان نادری یکم مست کردن.

_ااا هاکان ججججججججون ،سردااااار بزرررگ خااانم باااز. تو که الان باید

پییش ونووووس ججوووون و دوستتش باشششی.

هاکان _ شما میتونید برید سرهنگ ،ما هم دیگه باید برگردیم پایگاه.

فرزام_ میخواین کمک کنم ببرینش ؟

_منننن ههههههههییییچ جا نممممییام.

هاکان _ شما برید، من خودم میبرمش.

فرزام_ پس خدا نگهدار . مراقبش باشید.

هاکان _ حتما ،خدا نگهدار.

چشمام چند تایی میدید . بلند شدم وایسادم لبه حوض و واسه فرزام بای بای کردم .

اما نمیدونم چی شد افتادم تو اب.

 _واییی ، خیس اب شدم.

هاکان با خنده _ بهت نمیومد بلد باشی از این غلطا بکنی اخه جوجه تو رو چه به

مشروب خوردن؟

سعی کرد دستمو بگیره بلندم کنه.

با عصبانیت دستم و پس کشیدم

_به سرداااار بزرررگ ارررتشم نمیووومد خاااانم باز باشه اما هست. زننن باز

عوضضی

هاکان خندشو خورد و با غضب گفت

 _چه غلطی کردی؟ جرات داری یه بار دیگه بگو

_ههممین که شنیدی ، خااانم باز عو.....

سیلی محکمی که به صورتم خورد مات و مبهوتم کرد.

 

19655 کاراکتر🩶